سفارش تبلیغ
صبا ویژن




























کسوف دل

در این دنیا که همه چیز یک قید زمان و مکان هم دارد، هر کاری هم زمان و مکان مناسب خود را دارد. یعنی اگر زمان کار بگذرد یا زودتر از موقع باشد یا در مکان مناسبی کار انجام نشود، دیگر هر چقدر کیفیتش خوب است دیگر به درد نمی خورد. چه کارهای رسمی و اداری باشد چه کارهای خانه چه حتی محبت کردن و دلداری دادن و پیگیری احوالات. در این شرایطی که برایم به و جود آمده هزار بار به خودم گفتم که نباید از چیزی، رفتاری یا حرفی از اطرافیانم ناراحت شوم. حتی نباید از کسی توقع داشته باشم حتی توقع درست و به جا. ولی باز هم الان که فکر می کنم هم تمام حرف های ناراحت کننده خوب و دقیق و تمیز در ذهنم مانده هم کلی توقع. کلا آدم خود نساخته ای هستم. انگار در وقت مصیبت چون آدم شکننده تر و ضعیف تر می شود این جور روحیات در آدم قوی تر می شود. الان تازه دارد حرف هایی به خاطرم می آید که در این مدت اطرافیانم گفته اند و اراحتم کرده. الان دارم درجه ناراحت بودن و عصبانی بودنم از این حرف ها را تنظیم می کنم. به قول آن شعر فریدون مشیری واقعا گرگ درون آدمیزاد عجیب چیزی است. مثلا دارم فکر می کنم که چه کسانی بودند که انتظار نداشتم ولی در کنارم بودند نه حضور فیزیکی صرفا. پشت گرمی و دلگرمی ام بودند. حتی حضور کوتاه مدتشان. چه کسانی بودند ولی دلم می خواست نباشند. چه کسانی که انتظار نداشتم ولی تسلیت گفتند و چه کسانی که حتی مرا دیدند و  می دانستند و به روی خودشان نگفتند. آن هایی که انتظار داشتم حضور داشته باشند ولی حتی یک تلفن و یک اس ام اس هم ازشان نرسید و می دانستم که می دانند. آن هایی که نمی خواستم اصلا در شرایط سخت در کنارم باشند ولی از اولش بودند. برخی که کلا کارشان نصیحت کردن بود و نصیحت های عجیب و غریب می کردند. خب البته بخشی را حق داشتم. مثلا یک فامیلی بود که به دلیل سفر خارج یک هفته بعد از ماجرا خبردار شد و سراسیمه به خانه ما آمد و شیون و گریه فراوان می کرد و من و خواهرم فقط نشسته بودیم و او را نگاه می کردیم. گریه اش که تمام شد بلند شد رفت و ما همچنان در بهت بودیم. خب طفلکی در غیر زمان مناسب عزاداری می کرد. یا آن هایی که دلداری اشان زودتر از موقع است و در روز دوم بعد از خاکسپاری به ما آموزش می دادند که برای عوض شدن روحیه اتان دکوراسیون خانه را عوض کنید. خب خودت فک کن نصیحتت به جا است یا نه. یا اینکه بخواهی تسلیت گفتن را بگذاری در سالگرد بگویی مثلا. عده ای هم هستند که از دیدن من فرار می کنند. به خدا من همان آدم قبلی ام، جذام هم نگررفته ام فقط مادرم را از دست داده ام. 

گرگ درونم همه را طبقه بندی کرده که در مواقع لزوم یا جوابشان را بدهم یا حالشان را بگیرم و حتی اگر بحث راه انداختن کار است در اولویت های پایین قرار بگیرند. واقعا خود واقعی ام چقدر ترستناک تر از خود ظاهری ام است. 

دوستی دیروز می گفت می دانی علت همه این ها این است که تو آدم پیچیده ای هستی و بقیه نمی دانند که چه چیزی خوشحالت می کند و چه چیزی ناراحت و نگفتم که خودم هم خیلی وقت ها از این مسئله رنج می برم. یعنی نمی توانم راحت گریه کنم، راحت بخندم، و راحت احساساتم را بروز دهم. 

 

پسا نوشت: حتی همین نوشته هم حکایت همین حرف دوستمان است. طفلکی بقیه هر کاری می کنند من یک انتقاد و ایرادری وارد می کنم. خودم البته یکی از همان هایم در برخورد با بقیه. 


نوشته شده در چهارشنبه 94/5/14ساعت 1:59 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |


 Design By : Pichak